خاطرات دوست عزيز و گرامي جناب آقاي رحيم احمدي
بنام خدا
در شروع عرایضم به رسم ادب لازم میدانم یادی کنم از دوست بسیار عزیز و نازنین دوران نو جوانیم شهید بزرگوار فریدون جاهد زاده جوان پاک باخته وآسمانی که در آغازین سالهای جوانیِ عمر چون گل کوتاهش با پشت پا زدن برتمام تعلقات این دنیای فانی ، زندگی و سعادت ابدی وجاودانه را بر گزید وبه جمع مؤمنان و منعمان نزد خداوند پیوست آخرین باری که فریدون را دیدم در تابستان سال 1365بود که در حین صحبتهایمان متوجه شد که من نماز خوان هستم واز این خبر فوق العاده خوشحال و ذوق زده شدوگفت من فکر نمی کردم تو نماز خوان باشی ودر ادامه صحبتهایمان خیلی آرام به من گفت چند وقتی هست که روی تزکیه ی نفس کار می کنم ودر حالیکه به ناخن نوک یکی از انگشتانش اشاره می کرد گفت: احساس میکنم یک ذرّ ه ، فقط یک ذرّه تزکیه شده ام . والبته این حرف فقط یک شکسته نفسی بود ودر واقع ایشان به تزکیه ی کامل رسیده بود. در هر حال من فکر نمی کردم که آن دیدار آخرین دیدار با دوست عزیزم باشد وپس از آن دیگر هر وقت به ولایت می روم فقط با حسرت و اندوه با حضور بر سر مزارش و خواندن آیه ی قرآنی و فاتحه ای و مرور خاطرات گذشته ،به دوست عزیزم ادای احترام کرده ویادش را گرامی میدارم . روحش شاد باد. همچنین یاد می کنم از شهید بزرگوار دیگر روستای کوچک و خاکیم شوربلاغ بنام احد کار گر که همبازی دوران کودکیم بود جوان نازنینی که پس از همان دوران کودکی دیگر هیچوقت ایشان را ندیده بودم .............
...............ادامه مطلب ............
موضوعات مرتبط: داستان
برچسبها: شور بلاغ مغان , رحيم احمدي
ادامه مطلب
چند هفته پیش در سفری که به ژاپن داشتم داخل هواپیما داشتم روزنامه روز قبل آساهی را می خواندم. روزنامه آساهی غنیمتی بود تا بتوانم ۱۲ ساعت پرواز تا توکیو را حداقل چند ساعتی با نگاه به مطالب آن سپری کنم. صندلی من در ردیف سمت چپ هواپیما نزدیک بالهای آن قرار داشت. چون تحمل جای تنگ برایم سخت است خواسته بودم صندلی کنار راهرو را برایم بدهند.
موضوعات مرتبط: داستان
برچسبها: خاطرات دوست قدیمی ام بهنام جاهد زاده , چرا زبان ژاپنی می خوانم
ادامه مطلب
داستانی
از سقراط
روزی سقراط (حکیم معروف یونانی)، مردی را دید
که خیلی ناراحت و متاثر است. علت ناراحتیش را پرسید، پاسخ داد: در راه که می آمدم
یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم، جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و
رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم."
داستانی از سقراط
روزی سقراط (حکیم معروف یونانی)، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر است. علت ناراحتیش را پرسید، پاسخ داد: در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم، جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم."
موضوعات مرتبط: داستان
برچسبها: داستانی از سقراط
ادامه مطلب
دانشجويي که
سال آخر دانشکده خود را مي گذراند به خاطراي پروژه ای که انجام
داده بود جايزه اول را گرفت.
او
در پروژه خود از50 نفر خواسته بود تا
دادخواستي مبني بر کنترل سخت يا حذف ماده شيميايي «دي
هيدورژن مونوکسيد» توسط دولت را امضا کنند و براي اين درخواست خود، دلايل
زير را عنوان کرده بود:
1-مقدار زياد آن باعث عرق کردن زياد و استفراغ مي شود.
2-يک عنصر اصلي باران اسيدي است.
3-وقتي به حالت گاز در مي آيد بسيار سوزاننده است.
4- استنشاق تصادفي آن باعث مرگ فرد مي شود.
5-باعث فرسايش اجسام مي شود.
۶-حتي روي ترمز اتومبيل ها اثر منفي مي گذارد.
7-حتي در تومورهاي سرطاني يافت شده است.
از پنجاه نفر فوق، 40 نفر دادخواست را امضا کردند. 9 نفر به طور کلي علاقه اي نشان ندادند و اما فقط يک نفر مي دانست که ماده شيميايي «دي هيدروژن مونوکسيد» در واقع همان آب است!
عنوان پروژه دانشجوي فوق «ما چقدر زود باور هستيم» بود!
یاد آوران90
موضوعات مرتبط: داستان
روزی هیزم شکنی در یک شرکت چوب بری دنبال کار می گشت و نهایتا" توانست برای خودش کاری پیدا کند. حقوق و مزایا و شرایط کار بسیار خوب بود، به همین خاطر هیزم شکن تصمیم گرفت نهایت سعی خودش را برای خدمت به شرکت به کار گیرد. رئیسش به او یک تبر داد و او را به سمت محلی که باید در آن مشغول می شد راهنمایی کرد. روز اول هیزم شکن 18 درخت را قطع کرد. رئیس او را تشویق کرد و گفت همین طور به کارش ادامه دهد. تشویق رئیس انگیزه بیشتری در هیزم شکن ایجاد کرد و تصمیم گرفت روز بعد بیشتر تلاش کند اما تنها توانست 15 درخت را قطع کند. روز سوم از آن هم بیشتر تلاش کرد ولی فقط 10 درخت را قطع کرد. هر روز که می گذشت تعــداد درخت هایی که قطع می کرد کمتر و کمتر می شد. پیش خودش فکر کرد احتمالا" بنیه اش کم شده است. پیش رئیس رفت و پس از معذرت خواهی گفت که خودش هم از این جریان سر در نمی آورد. رئیس پرسید:" آخرین باری که تبرت را تیز کردی کی بود؟" هیزم شکن گفت:" تیز کردن؟ من فرصتـی برای تیز کردن تبرم نداشتم تمام وقتم را صرف قطع کردن درختان می کردم!"
شما چطور؟ آخرین باری که تبرتان را تیز کرده اید کی بود؟
موضوعات مرتبط: داستان
برچسبها: داستان كوتاه